سلام
جمله ای زیبا از شهید مرتضی آوینی تو مزار شهدای بهشت زهرا دیدم، حیفم اومد اینجا نزارمش...
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهداء رفته اند...
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...
سلام
جمله ای زیبا از شهید مرتضی آوینی تو مزار شهدای بهشت زهرا دیدم، حیفم اومد اینجا نزارمش...
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهداء رفته اند...
اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...
در یکی از شبهای زیبای شهر «پاسارگاد» که به شهر ستارهها معروف است، سیاره مشتری در حال غروب بر بالای درختی است، که به ناگاه شهابی نورانی آشکار میشود. این تصویر در یکی از شبهای شهریورماه امسال تهیه شده و در آن خوشه چوب لباسی، صورت فلکی عقاب و دلفین در سمت راست و سیارهی مشتری به مانند ستارهای نورانی بر بالای درخت به همراه شهابی نورانی آشکارا دیده میشوند.
عکس از: خسرو جعفری زاده
منبع: تبیان
شبهای گالیلهای
سال جهانی نجوم با این امید این گونه نامگذاری شد که تعداد بیشتری از مردم فرصت و بهانهای پیدا کنند تا به اطراف خود بنگرند. جهانی بزرگتر را ببینند که در آن سیاره مادری ما تنها نقطهای ناچیز در آن است و بار دیگر احساس هیجانانگیز اکتشافات علمی را درون خود بیابند و با قافله علم همراه شوند.
برای مطالعه ادامه متن به ادامه مطلب بروید...
سلام
منبع اصلی این مطلب وبلاگ نویس شهرما هست.
شعر سبز(بسیجیه واقعی همت بود و باکری)
ار سختیه اگه بخوای همیشه بخندی. گاهی اوقات اشک تو چشمات و بغض توی گلوت، رهات نمیکنه. این شعر حاصل یکی از همان اوقات است.
داد میزنه این روزا، توی خیابون، فِری
بسیجیه واقعی، همت بود و باکری
برای مطالعه ادامه متن به ادامه مطلب بروید...
-:- پیشنهاد میکنم حتما ادامه این شعر زیبا رو بخونین -:-
سلام
مخاطب این شعرم هیچ شخص یا گروه خاصی نیست، و چون شعر چون جالب بود اینجا میزارم تا همه بخونن و استفاده کنن.
کسی که طعم زبان عسل نمی فهمد
تو هرچه هم که بخوانی غزل نمی فهمد
حکایت نرود میخ آهنین در سنگ
نگو به سنگ که ضرب المثل نمی فهمد
کسی که صنعت شبیح را نمی داند
رکوع ماه و طواف زحل نمی فهمد
میان آینه و آب و شانه و گیسو
لطیفه ایست که آنرا کچل نمی فهمد
حدیث شعر به پایان نمی رسد ،اما
هزار حیف که این را اجل نمی فهمد
من مدت زیادی در انجمن های تبیان فعال بودم، ولی متاسفانه به خاطر مشکلاتی که در عرصه سیاسیت افتاد همه جوره مورد فیض تبیان و مدیران انجمن هاش بخصوص مدیر انجمن سیاسی قرار گرفتیم!
تو این مدتی که تو تبیان فعال بودم و هستم، خیلی تلاش کردم مشکلات و نواقص رو بهشون بگم، ولی کو گوش شنوا!
آخر به این نتیجه رسدیم که "نرود میخ آهنین در سنگ" حالا هرچقدر دلت میخواد زور بزن!
برای همین تصمیم گرفتم روایت این موضوع بزارم شاید فرجی شد و تبیان اصلاح شد که بعید میدونم!
در گلستان سعدی آمده است :
لقمان را گفتند حکمت را از که آموختی ؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند پای ننهند.
و دیگر بار در گلستان است :
لقمان را گفتند ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان. هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم. و نیز در همان کتاب آمده است :
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیغمبر شفیع آوردند. فایده نبود.لقمان حکیم در آن کاروان بود. یکی گفتش از کاروانیان اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت دریغ کلمه حکمت باشد با ایشان گفتن !
* در روایات آمده است که روزی شیخی دل دردی داشتندی و به خود پیچیدندی
بعد از مدت ها دوباره وبلاگم رو احیا کردم و میخوام دوباره توش مطلب بزارم.
امیدوارم از مطالبی که میزارم خوشتون بیاد و ازش استفاده کنین.
از تمام دوستانم که در ساخت قالبش کمکم کردن تشکر میکنم.
مخصوصا حامد جان که خیلی تلاش کرد براش.